کد مطلب:122542 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:348

در بیان بعضی مکارم اخلاق و محاسن آداب حضرت امام حسن است
ابن شهرآشوب روایت كرده است كه اعرابی به نزد عبدالله بن زبیر و عمرو بن عثمان آمد و مسیله ای چند از آنها پرسید، چون نمی دانستند هر یك به دیگری حواله می كردند، اعرابی گفت: وای بر شما، مرا مسیله ضرور شده از شما پرسم هر یك به دیگری حواله می كنید در دین خدا چنین كاری روا نیست، ایشان گفتند: اگر می خواهی كسی را كه این مسیله را داند برو به نزد امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) كه ایشان مسایل دین خدا را می دانند. چون به خدمت ایشان رفت مسیله را عرض كرد، جواب شافی شنید، خطاب كرد با عبدالله و عمرو و شعری چند خواند كه مضمون یكی از آنها این است: حق تعالی دو خد روی شما را دو نعل گرداند از برای حسن و حسین (علیهماالسلام).

ایضا روایت كرده است كه روزی حضرت امام حسن و امام



[ صفحه 533]



حسین (علیهماالسلام) بر مرد پیری گذشتند كه وضو می ساخت و نمی دانست آداب وضو را، پس خواستند كه وضو را به او تعلیم كنند بی آنكه به او اظهار كنند كه تو نمی دانی و خجل شود، پس برای مصلحت با هم منازعه كردند، هر یك می گفتند: من وضو بهتر می سازم از تو، پس گفتند: ای شیخ تو در میان ما حاكم باش كه كدامیك بهتر وضو می سازیم. چون آن مرد پیر وضوی ایشان را مشاهده كرد، گفت: شما هر دو وضو را نیكو می سازید، من پیر جاهلم كه وضو را نیكو نمی ساختم، در این وقت از شما یاد گرفتم، به بركت شما و شفقتی كه بر امت جد خود دارید، توبه كنم بر دست شما.

ایضا روایت كرده است: در مجلسی كه حضرت امام حسن (علیه السلام) حاضر بود، حضرت امام حسین (علیه السلام) برای تعظیم او سخن نمی گفت، و در مجلسی كه امام حسین (علیه السلام) حاضر بود محمد بن الحنفیه برای تعظیم او سخن نمی گفت.

ابن بابویه به سند معتبر از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده است كه امام حسن (علیه السلام) عابدترین مردم در زمان خود و فاضل ترین مردم بود، چون به حج رفت پیاده می رفت و گاه بود كه پا برهنه می رفت، چون مرگ را یاد می كرد می گریست، چون قبر را یاد می كرد می گریست، چون عرض اعمال را بر حق تعالی مذكور می ساخت نعره می زد و مدهوش می شد، چون به نماز می ایستاد بندهای بدنش می لرزید نزد پروردگار خود. هرگاه بهشت و دوزخ را یاد می كرد می طپید و می لرزیدند مانند كسی كه او را مار یا عقرب گزیده باشد و از خدا بهشت را سؤال می كرد و استعاذه ی از آتش جهنم



[ صفحه 534]



می نمود، هرگاه كه در قرآن «یا ایها الذین امنوا» می خواند، می گفت: لبیك اللهم لبیك، در هیچ حال كسی او را ندید مگر به یاد خدا، زبانش از همه كس راست گوتر بود، بیانش از همه كس فصیح تر بود.

روزی به معاویه گفتند: امر كن حسن بن علی را كه بر منبر برآید و خطبه بخواند تا بر مردم نقص او ظاهر شود، پس آن حضرت را طلبید گفت: بر منبر بالا رو و ما را موعظه كن. پس حضرت بر منبر برآمد حمد و ثنای الهی بجا آورد، پس فرمود: ایها الناس هر كه مرا شناسد شناسد، و هر كه مرا نشناسد، منم حسن بن علی بن ابیطالب و فرزند بهترین زنان فاطمه دختر محمد رسول خدا، منم فرزند بهترین خلق خدا، منم فرزند رسول خدا، منم صاحب فضایل، منم صاحب معجزات و دلایل، منم فرزند امیرالمؤمنین، منم كه دفع كرده اند مرا از حق من، من و برادرم حسین بهترین جوانان بهشتیم، منم فرزند ركن و مقام، منم فرزند مكه و منی، منم فرزند مشعر و عرفات.

پس معاویه ملعون ترسید كه مردم به جانب آن حضرت مایل گردند، گفت: ای ابومحمد تعریف رطب بكن و این سخنان را بگذار، حضرت فرمود كه: باد آن را بزرگ می كند و گرما آن را می پزد و سرما آن را طیب و نیكو می كند، باز حضرت به سخن اول برگشت فرمود: منم پسر پیشوای خلق خدا و فرزند محمد رسول خدا. پس معاویه ترسید كه بعد از این سخنان حرفی چند بگوید كه مردم از او برگردند، گفت: بس است آنچه گفتی از منبر فرود آی، پس آن جناب از منبر فرود آمد.

ایضا به سند معتبر از امام رضا (علیه السلام) روایت كرده است كه امام



[ صفحه 535]



حسن (علیه السلام) در وقت وفات گریست، پس مردی گفت: ای فرزند رسول خدا آیا تو گریه می كنی و حال آنكه آن منزلت و قرابت با رسول خدا داری و جناب رسول در حق تو گفت آنچه گفت: بیست حج پیاده كرده ای، سه مرتبه تمام مال خود را بر فقرا قسمت كرده ای حتی یك نعل را خود برداشته و دیگر را به سایل داده ای. حضرت فرمود: برای دو خصلت گریه می كنم: یكی اهوال مرگ و احوال آن، و دیگری مفارقت دوستان.

ابن بابویه و حمیری به سندهای معتبر از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده اند كه امام حسن (علیه السلام) بیست حج پیاده كرده بود، محملها و شتران آن جناب را از عقب او می كشیدند.

ایضا ابن بابویه به سند معتبر از آن حضرت روایت كرده است كه روزی مردی به عثمان گذشت، او بر در مسجد نشسته بود، از او سؤال كرد و او امر كرد كه پنج درهم به او دادند، پس آن مرد گفت: مرا به دیگری راه بنما، عثمان اشاره كرد به ناحیه مسجد گفت: برو به نزد ایشان از ایشان سؤال كن، در آنجا جناب امام حسن و امام حسین (علیهماالسلام) و عبدالله بن جعفر نشسته بودند.

چون آن مرد به نزد ایشان رفت و سؤال كرد، امام حسن (علیه السلام) گفت: ای مرد حلال نیست سؤال كردن مگر برای سه چیز: اول خونی كه كرده باشد و دیت او را عاجز كرده باشد و به درد آورده باشد، یا قرضی كه دل او را جراحت كرده باشد، یا پریشانی كه او را بر خاك نشانده باشد، پس برای كدامیك از اینها سؤال كنی؟ سایل یكی از این سه تا را گفت، جناب امام حسن (علیه السلام) گفت كه پنجاه دینار طلا به او



[ صفحه 536]



بدهند، و جناب امام حسین (علیه السلام) چهل و نه و عبدالله بن جعفر چهل و هشت دینار.

پس آن مرد بسوی عثمان برگشت، عثمان پرسید چه كردی؟ سایل گفت: از تو سؤال كردم پنج هزار درهم به من دادی و از من سؤال نكردی، چون از ایشان سؤال كردم آنكه موی بلند در سر دارد - یعنی امام حسن (علیه السلام) - از من چنین سؤال كرد و من او را جواب گفتم، پس پنجاه دینار به من داد، و دیگری چهل و نه دینار، و دیگری چهل و هشت دینار، عثمان گفت: مثل این جوانان از كجا توانی یافت، ایشان را به علم از شیر باز كرده اند، ایشان جمیع خیرات و حكمتها را جمع كرده اند.

شیخ طوسی به سند معتبر از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده است كه دختری از حضرت امام حسن (علیه السلام) وفات كرد، گروهی از اصحاب آن حضرت تعزیه برای او نوشتند، پس حضرت در جواب ایشان نوشت: اما بعد رسید نامه شما به من كه مرا تسلی داده بودید در مرگ فلان دختر، اجر مصیبت او را از خدا می طلبم، تسلیم كرده ام قضای الهی را و صابرم بر بلای او، به درستی كه به درد آورده است، مرا مصایب زمان و آزرده كرده است نوایب دوران و مفارقت دوستانی كه الفت به ایشان داشتم، و برادرانی كه ایشان را دوست خود می انگاشتم و از دیدن ایشان شاد می شدم و دیده های ایشان به ما روشن بود.

پس مصایب ایام ایشان را به ناگاه فروگرفت، مرگ ایشان را ربود به لشكرگاه مردگان برد، پس ایشان با یكدیگر مجاورند بی آنكه



[ صفحه 537]



آشنایی در میان ایشان باشد، بی آنكه یكدیگر را ملاقات نمایند، بی آنكه از یكدیگر بهره مند گردند، و به زیارت یكدیگر روند با آنكه خانه های ایشان بسیار به یكدیگر نزدیك است، خانه های ابدان ایشان از صاحبانشان خالی گردیده، دوستان و یاران از ایشان دوری گزیده، و ندیدم مثل خانه های ایشان خانه ای و مثل قرارگاه ایشان كاشانه ای، در خانه های وحشت انگیز ساكن گردیده اند و از خانه های مألوف خود دوری گزیده اند، و دوستان از ایشان بی دشمنی مفارقت كرده اند و ایشان را برای پوسیدن و كهنه شدن در گودالها افكنده اند، این دختر من كنیزی بود مملوك و رفت به راهی مسلوك كه پیشینیان به آن راه رفته اند و آیندگان به آن راه خواهند رفت والسلام.

صفار و دیگران به سندهای صحیح از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده اند كه جناب امام حسن (علیه السلام) روزی بر منبر فرمود: خدا را دو شهر است یكی در مشرق و یكی در مغرب، هر یك از این دو شهر حصاری دارد از آهن، در هر شهری از آنها هزار دروازه است، در هر یك از آن دو شهر هفتاد هزار لغت است و هر طایفه ای به لغتی سخن می گویند، به غیر لغت دیگری، من می دانم جمیع لغتهای ایشان را و بر اهل آن دو شهر حجتی و امامی نیست به غیر از من و برادرم حسین.

قطب راوندی روایت كرده است كه روزی عبدالله بن عباس در خدمت حضرت امام حسن (علیه السلام) بر سر خوانی نشسته بود ناگاه ملخی بر آن خوان افتاد، ابن عباس از آن حضرت پرسید كه: بر بال این ملخ چه نوشته است؟ حضرت فرمود: بر آن نوشته است: منم



[ صفحه 538]



خداوندی كه به جز من خداوندی نیست، گاه می فرستم ملخ را برای جماعتی گرسنگان كه آن را بخورند، گاه می فرستم بر گروهی از روی غضب كه طعامه ی ایشان را بخورند، پس ابن عباس برخاست سر آن حضرت را بوسید گفت: این از مكنون علم است.

در محاسن برقی به سند صحیح از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده است كه شخصی به خدمت حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) آمد گفت: یا امیر المؤمنین دختری دارم سه كس او را خواستگاری كرده: امام حسن و امام حسین و عبدالله بن جعفر، با تو مشورت می كنم به كدامیك بدهم؟ حضرت فرمود: كسی را كه محل مشورت كردند او را امین می دانند باید كه جنایت نكند، حسن زنان را بسیار طلاق می گوید، دختر خود را به حسین بده كه او از برای دختر تو بهتر است. (در مورد صحت این روایت به مقدمه مراجعه شود.)

شیخ مفید روایت كرده است كه هیچكس به حضرت رسالت شبیه تر نبود از امام حسن (علیه السلام).

در كتاب روضه الواعظین و غیر آن روایت كرده اند كه امام حسن (علیه السلام) هرگاه وضو می ساخت، بندهای بدنش می لرزید و رنگ مباركش زرد می شد، پس در این باب با او سخن گفتند، در جواب فرمود كه: سزاوار است كسی را كه خواهد در بندگی نزد خداوند عرش بایستد آنكه رنگش زرد گردد و مفاصلش بلرزد، چون به در مسجد می رسید می ایستاد می گفت: الهی ضیفك ببابك یا محسن قد أتاك المسی ء، فتجاوز عن قبیح ما عندی بجمیل ما عندك یا كریم، یعنی: خداوندا مهمان تو به درگاه تو ایستاده است، ای نیكو كردار



[ صفحه 539]



بدكردار به نزد تو آمده است، درگذر از بدیهای آنچه نزد ما است به نیكیها كه نزد توست ای كریم.

زمخشری در فایق روایت كرده است كه چون امام حسن (علیه السلام) از نماز صبح فارغ می شد، با كسی سخن نمی فرمود تا آفتاب طالع می شد هر چند حاجت ضروری او را عارض می شد.

ابن شهرآشوب از حضرت صادق (علیه السلام) روایت كرده است كه جناب امام حسن (علیه السلام) بیست و پنج حج پیاده كرد، دو مرتبه مالش را با خدا قسمت كرد كه نصف را خود برداشت و نصف را به فقرا داد. به روایت دیگر: دو مرتبه جمیع مال خود را داد، و سه مرتبه تنصیف كرد حتی آنكه یكتای موزه را نگاه می داشت و تیا دیگر را به فقرا می داد.

ایضا روایت كرده است كه روزی جناب امام حسن (علیه السلام) در خیمه خود نماز می كرد در منزل «ابوا» در میان مكه و مدینه، ناگاه زن بدویه بسیار خوش رویی آن حضرت را دید، عاشق جمال آن حضرت شد و بی تابانه به خیمه آن حضرت درآمد، پس آن جناب نماز را مختصر كرد، چون فارغ شد پرسید كه: چه حاجت داری؟ گفت: بی تاب تو گردیده ام، شوهر ندارم، می خواهم مرا به مواصلت خود شاد گردانی، فرمود: دور شو از من و مرا مستوجب عذاب الهی مگردان، پس آن زن مبالغه و عجز می كرد و می گریست، حضرت نیز می گریست و امتناع می نمود تا آنكه گریه هر دو شدید شد، در این حال جناب امام حسین (علیه السلام) به خیمه آمد و آن حضرت نیز به گریه ایشان گریان شد، هر یك از اصحاب كه داخل می شدند حقیقت را



[ صفحه 540]



نمی دانستند و به گریه ایشان گریان می شدند.

تا آنكه صدای گریه از خیمه ایشان بلند شد و آن اعرابیه ناامید گردید بیرون رفت، و حضرت از آن منزل بار كرد. جناب امام حسین (علیه السلام) به سبب تعظیم و اجلال از سبب آن حال از حضرت سؤال نكرد تا آنكه شبی جناب امام حسن (علیه السلام) از خواب بیدار شد و می گریست، امام حسین (علیه السلام) از سبب گریه آن جناب پرسید، فرمود: خوابی دیدم و تا زنده ام به كسی نقل مكن، در خواب دیدم كه حضرت یوسف (علیه السلام) در جایی نشسته بود و مردم به تماشای جمال او می آمدند، من نیز رفتم، چون وفور حسن و جمال او را مشاهده كردم گریان شدم، چون نظر یوسف بر من افتاد گفت: سبب گریه تو چیست ای برادر، پدر و مادرم فدای تو باد؟ گفتم: من قصه زلیخا را به خاطر آوردم و عاشق شدن او جمال تو را، و آزارهایی كه تو به سبب او در زندان كشیدی، و آنچه به یعقوب پیر رسید از مفارقت تو، به این سبب گریستم و تعجب كردم از حال زلیخا، یوسف گفت، چرا تعجب نمی كنی از حال آن زن بدویه كه در منزل «ابوا» عاشق جمال زیبای تو گردید.

ایضا روایت كرده است كه مردی به خدمت حضرت امام حسن (علیه السلام) آمد سؤالی كرد، آن حضرت فرمود: پنجاه هزار درهم و پانصد دینار به او دادند، پس او حمالی آورد كه زرها را برای او بردارد، حضرت طیلسان خود را از سر برداشت به آن سایل داد فرمود: این را به كرایه حمال بده. اعرابی دیگر به خدمت آن حضرت آمد پیش از آنكه سؤالی كند حضرت فرمود: آنچه زر در خزانه ما



[ صفحه 541]



باقی است به او دهید، پس بیست هزار درهم به آن اعرابی دادند، اعرابی گفت: ای مولای من چرا نگذاشتی مدح و ثنای تو گویم و حاجت خود را اظهار كنم، حضرت بیتی چند انشاء فرمود كه مضمون بعضی از آنها این است: ما اهل بیت، عطا می كنیم بی آنكه كسی از ما امید و آرزو داشته باشد، و بخشش می نماییم پیش از آنكه آبروی سایل ریخته شود، اگر دریا بداند كثرت عطاهای ما را هر آینه در عرق خجلت خود غرق شود.

ایضا روایت كرده است كه: جناب امام حسن و امام حسین (علیه السلام) و عبدالله بن جعفر به حج می رفتند، در بعضی از منازل شتر آذوقه ایشان گم شد، تشنه و گرسنه ماندند، پس نظرشان به خیمه ای افتاد، چون به نزدیك آن خیمه رفتند پیره زالی در خیمه بود، از آبی طلب كردند گفت: این گوسفندان حاضرند بدوشید و بیاشامید، چون طعام از او طلبیدند گفت: یكی از این گوسفندان را ذبح كردند و آن زن طعامی را برای ایشان مهیا كرد، تناول نمودند و در خیمه او قیلوله كردند، چون خواستند بار كنند آن زن را گفتند كه: ما از قبیله قریشیم و اراده ی حج داریم، چون به مدینه معاودت كنیم بیا به نزد ما تا تدارك احسان تو بكنیم.

چون شوهر آنزن به خیمه برگشت، بر آن حال مطلع شد، زن خود را آزار بسیار كرد، بعد از مدتی آن زن را فقر و احتیاج رو آورد، به مدینه آمد، جناب امام حسن (علیه السلام) او را دید هزار گوسفند و هزار دینار طلا به او داد و شخصی را با او همراه كرد و او را به نزد امام



[ صفحه 542]



حسین (علیه السلام) فرستاد، آن جناب نیز هزار گوسفند و هزار دینار طلا به او بخشید و او را به نزد عبدالله بن جعفر فرستاد، او نیز این مقدار به او داد.

ایضا روایت كرده است كه سایلی از آن حضرت سؤالی كرد: حضرت فرمود برای او چهارصد درهم بنویسند، كاتب اشتباه كرد چهارصد درهم دینار نوشت، چون برات را به حضرت داند كه مهر كند، فرمود: این بخشش كاتب است، پس چهارصد درهم دیگر اضافه نمود مهر كرد.

ایضا روایت كرده است كه چون آن حضرت جعده بنت اشعث كه او را شهید كرد تزویج نمود، پانصد درهم موافق سنت مهر او كرد و هزار دینار برای او بخشش فرستاد.

روایت كرده است كه برای یكی از زنان خود صد كنیز و با هر كنیز هزار درهم فرستاد.

ایضا روایت كرده است دو زن در حباله آن حضرت بودند، یكی تمیمه و دیگری جعفیه، و هر دو را در یك مجلس طلاق گفت، پس شخصی را به نزد ایشان فرستاد كه بگوید عده بدارند و هر یك را ده هزار درهم و اجناس بسیار عطا كند، چون خبر به زن جعفیه رسید از روی حسرت آهی كشید گفت: این مبلغ به ازای مفارقت چنین یاری و دوستی بسیار كم است، آن زن دیگر سخن نگفت. چون این خبر را به حضرت رسانید، ساعتی تأمل نمود، بعد از آن فرمود: اگر بعد از طلاق رجوع به زنی می كردم هر آینه رجوع به او می كردم.

ایضا روایت كرده است كه چون امام حسن (علیه السلام) به نزد معاویه



[ صفحه 543]



به شام رفت، در روز ورود آن حضرت امتعه بسیار از یكی از نواحی برای معاویه آوردند و بارنامه آن را به نزد معاویه گذاشتند، پس معاویه آن را به نزد حضرت گذاشت و بخشید، چون حضرت از مجلس آن ملعون بیرون آمد، بارنامه را به یكی از خادمان معاویه كه كفش آن جناب را برداشته بود، بخشید.

ایضا روایت كرده اند كه چون معاویه به مدینه آمد، در مجلس عام نشست و اشراف مدینه را طلبید و هر كس را درخور حال خود عطاها می بخشید از پنجهزار تا صد هزار درهم، جناب امام حسن (علیه السلام) در آخر مجلس داخل شد، معاویه گفت: دیر آمدی كه مرا به بخل نسبت دهی و چیزی نزد من نمانده باشد كه لایق شرافت تو باشد، پس خزانه دار خود را گفت: مثل آنچه به همه داده ام به امام حسن عطا كن و منم پسر هند، حضرت فرمود: همه را به تو پس دادم منم پسرم فاطمه دختر محمد (صلی الله علیه و اله و سلم).

در كتب سیر روایت كرده اند كه روزی مروان گفت: من استر امام حسن (علیه السلام) را بسیار می خواهم و نمی توانم از او گرفت، ابن ابی عتیق گفت: اگر من از برای تو بگیرم سه حاجت مرا برمی آوری؟ گفت: بلی، گفت: وقتی كه مردم در مجلس حاضر می شوند من مكرمتهای قریش را بیان خواهم كرد و از امام حسن (علیه السلام) چیزی ذكر نخواهم كرد، تو از من بپرس چرا مكارم او را ذكر نكردی؟

چون مجلس منعقد شد، ابن ابی عتیق شروع كرد در مكرمتهای قریش و فضایل ایشان را بسیار ذكر كرد، مروان گفت: چرا فضایل حضرت امام حسن (علیه السلام) را ذكر نمی كنی كه مناقب او بر همه



[ صفحه 544]



زیادتی می كند؟ ابن ابی عتیق گفت: من اشراف را ذكر می كردم، اگر مناقب پیغمبران را ذكر می كردم او را مذكور می ساختم و نامش را بر همه مقدم می داشتم، چون حضرت از مجلس بیرون آمد كه سوار شود ابن ابی عتیق از عقب او بیرون آمد و حضرت را سوار كرد، چون آن جناب مطلب او را دانست تبسم فرمود گفت: آیا حاجتی را داری؟ گفت: بلی می خواهم بر این استر سوار شوم، حضرت فرود آمد و استر را به او بخشید.

از حلم آن حضرت نقل كرده اند كه روزی آن حضرت سوار بود، مردی از اهل شام بر سر راه آن حضرت آمد و دشنام و ناسزای بسیار به آن حضرت گفت: آن جناب جواب او نگفت تا از سخن خود فارغ شد، پس روی مبارك خود را بسوی او گردانید بر او سلام كرد و به روی او خندید فرمود: ای مرد گمان می كنم كه تو مرد غریبی و گویا بر تو مشتبه شده باشد امری چند، اگر از ما سؤال كنی عطا می كنم، اگر از ما طلب هدایت و ارشاد كنی تو را ارشاد می كنم، اگر از ما یاری طلبی عطا می كنم، اگر گرسنه ای تو را سیر می كنم، اگر رانده شده ای تو را پناه دهم، اگر حاجتی داری برای تو برمی آوریم، اگر بار خود را بیاوری و به خانه ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود، زیرا كه ما خانه ای گشاده داریم، و آنچه خواهی نزد ما میسر است.

چون آن مرد سخن آن حضرت را شنید، گریست و گفت: گواهی می دهم كه تویی خلیفه خدا در زمین، و خدا بهتر می داند كه خلافت و



[ صفحه 545]



رسالت را در كجا قرار دهد، و پیش از این تو و پدر تو را از همه كس دشمن تر می داشتم اكنون محبوبترین خلقی نزد من، پس بار خود را به خانه آن حضرت فرود آورد، تا در مدینه بود میهمان آن حضرت بود، و از محبان و معتقدان اهل بیت گردید.

ایضا روایت كرده اند كه حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) در روز جنگ جمل، محمد بن حنفیه را طلبید و نیزه ی خود را به او داد فرمود: برو این نیزه را بر شتر عایشه بزن. چون به نزدیك شتر رسید، قبیله بنی خیبه سر راه بر او گرفته مانع شدند، چون به نزد حضرت برگشت امام حسن (علیه السلام) نیزه را از دست او گرفت، به جانب شتر عایشه تاخت نیزه را بر شتر فروبرد و بسوی حضرت برگشت با نیزه ی خون آلود، پس روی محمد بن حنفیه از خجلت متغیر گردید، حضرت امیر المؤمنین (علیه السلام) گفت: ننگ مدار از اینكه تو نتوانستی كرد و حسن كرد، زیرا او فرزند پیغمبر است و تو فرزند منی.

ابن شهرآشوب روایت كرده است كه روزی حضرت امام حسن (علیه السلام) بر دور كعبه طواف می كرد، شنید مردی می گوید: این پسر فاطمه زهرا است، حضرت فرمود: بگو فرزند علی بن ابیطالب است، زیرا كه پدرم بهتر است از مادرم.

در كشف الغمه روایت كرده است كه روزی امام حسن (علیه السلام) با بوی خوش بسیار و جامه های فاخر در میان اعوان و انصار متكاثر و خویشان و خادمان از اكابر و اصاغر بر استر رهواری سوار بود و در بعضی از كوچه های مدینه می رفت، ناگاه یهودی پیر فقیری از برابر پیدا شد با جامه های كهنه و بدن ضعیف و رنگ نحیف، چون



[ صفحه 546]



حضرت امام حسن (علیه السلام) را به آن زینت و حشمت ملاحظه كرد گفت: ای فرزند رسول خدا ساعتی توقف نما و به سخن من گوش ده، حضرت عنان كشید و ایستاد، یهودی گفت: انصاف ده جد تو گفته است كه: دنیا زندان مؤمن، و بهشت، كافر است، تو خود را مؤمن می دانی و مرا كافر می دانی، تو با آن راحت و نعمت می گذرانی و من با این محنت و مشقت زندگانی می كنم. امام حسن (علیه السلام) در جواب فرمود: ای مرد پیر اگر پرده از پیش دیده ی تو گشوده شود و نظر كنی به آنچه حق تعالی مهیا گردانیده است در آخرت برای من و سایر مؤمنان از حور و قصور و ریاض خلد، هر آینه خواهی دانست كه دنیا نسبت به من با این حالت زندان است، اگر نظر كنی به آنچه حق تعالی از برای تو و سایر كافران در دار آخرت مهیا كرده است از آتش جهنم و انواع عذابها و نكالهای آن، هر آینه خواهی دانست به این حالتی كه داری نسبت به آن حالت در بهشتی.

ایضا روایت كرده است كه روزی آن حضرت در مسجد نماز می كرد، شنید كه شخصی در پهلوی او دعا می كند كه: خداوندا ده هزار درهم مرا روزی كن، حضرت چون به خانه رسید ده هزار درهم برای او فرستاد.

در كتاب عدد قویه روایت كرده است كه روزی شخصی به خدمت امام حسن (علیه السلام) آمد گفت: ای فرزند امیر المؤمنین من دشمن بی رحم ستمكاری دارم كه رحمت پیران را نمی دارد و رحم بر خردسالان نمی كند، حضرت چون این سخن را شنید فرمود كه: بگو خصم تو كیست كه انتقام تو را از او بكشم، دشمن من تهی



[ صفحه 547]



دستی و پریشانی است، حضرت ساعتی سر به زیر افكند پس خادم خود را طلبید فرمود: آنچه از مال ما مانده است حاضر كن، او پنج هزار درهم آورد، حضرت آن زر را به او داد و او را سوگند داد كه هر وقت كه این دشمن بر تو ستم كند، شكایت او را پیش من بیاور تا من دفع ستم او از تو بكنم.

ابن شهرآشوب روایت كرده است كه روزی امام حسن (علیه السلام) بر جمعی از گدایان گذشت كه پاره چند نان خشك بر روی زمین گذاشته می خورند، چون نظر ایشان بر آن حضرت افتاد تكلیف كردند حضرت از اسب به زیر آمد و فرمود كه: خدا متكبران را دوست نمی دارد، با ایشان نشست و از طعام ایشان تناول فرمود، به بركت آن حضرت آن طعام هیچ كم نشد، پس ایشان را به ضیافت طلبید و عامه ای نیكو برای ایشان حاضر كرد و به خلعتهای فاخر ایشان را مزین گردانید و ایشان را مرخص فرمود.

در بعضی از كتب معتبره نقل كرده اند كه روزی امام حسن (علیه السلام) نشسته بود طعام تناول می نمود، سگی در پیش او ایستاده بود، هر لقمه ای كه تناول می فرمود لقمه ای پیش سگ می افكند، مردی گفت: یابن رسول الله دستوری ده كه این سگ را دور كنم، حضرت فرمود: بگذار آن را كه مرا از خدا شرم می آید كه جانداری نظر به طعام من كند و من آن را طعام ندهم و برانم.

ایضا روایت كرده اند كه یكی از غلامان آن حضرت خیانتی كرد كه مستوجب عقوبت شد، حضرت خواست كه او را تأدیب كند، او خواند «و الكاظمین الغیظ» فرمود: خشم خود را فروخوردم، گفت: «و العافین



[ صفحه 548]



عن الناس» فرمود: از گناه تو درگذشتم گفت: «و الله یحب المحسنین» فرمود: تو را آزار كردم و دو برابر آنچه پیشتر از من می یافتی برای تو مقرر گردانیدم.

در كتاب عدد روایت كرده است كه چون حضرت امام حسن (علیه السلام) به جهت احترام پدر بزرگوار خود در حضور آن حضرت سخن كم می گفت، بعضی از اهل كوفه به خدمت آن حضرت عرض كردند: امام حسن (علیه السلام) در سخن گفتن عاجز است، جناب امیر (علیه السلام) او را طلبید فرمود: مردم چنین می گویند، بر منبر برآی و فضل خود را بر ایشان ظاهر كن، حضرت فرمود: یا امیرالمؤمنین در حضور تو من یارای سخن گفتن ندارم، حضرت فرمود: ای فرزند من خود را از تو پنهان می كنم.

پس حضرت فرمود مردم را ندا كردند تا جمع شدند، حضرت امام حسن (علیه السلام) بر منبر برآمد، خطبه ای در نهایت فصاحت و بلاغت خواند، ایشان را موعظه شافیه نمود كه خروش از اهل مسجد برآمد، پس فرمود: ایها الناس سخن پروردگار خود را بفهمید، در آیات قرآن تدبر نمایید كه حق تعالی می فرماید «ان الله اصطفی آدم و نوحا و آل ابراهیم و آل عمران علی العالمین. ذریه بعضها من بعض والله سمیع علیم» پس دانید كه ماییم ذریه برگزیده ی آدم و سلاله نوح و برگزیده ی آل ابراهیم و فرزندان پسندیده ی اسماعیل و آل محمد، ما در میان شما مانند آسمان بلندیم كه از ما فیض و رحمت بر شما بارد، و به منزله خورشید انوریم كه جهان را به نور خود روشن كرده ایم، ماییم شجره ی زیتونه كه حق تعالی در قرآن مثل زده است و او را به بركت



[ صفحه 549]



یاد كرده است فرمود: نه شرقی است و نه غربی است، پیغمبر اصل آن درخت است و علی شاخه آن درخت است، به خدا سوگند كه ما میوه ی آن درختیم، پس هر كه چنگ زند به شاخه ای از شاخه های آن درخت نجات می یابد، هر كه از آن درخت دور ماند پس بازگشت او بسوی آتش جهنم است. پس حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام)از اقصای مسجد برخاست، ردای مبارك خود را می كشید تا آنكه بر منبر برآمد، میان دو دیده ی آن حضرت را بوسید فرمود: یابن رسول الله حجت خود را بر قوم تمام كردی و اطاعت خود را بر ایشان واجب گردانیدی، پس وای بر كسی كه مخالفت تو كند.



[ صفحه 550]